داستانکی از ابونصر فارابی!!
در کتاب اخلاق الحکماء نوشته اند که ابن عباد پیش ابونصر تحف و هدایا فرستاد و درخواست حضور او نمود و اظهار اشتیاق ارتباطبا وی کرد. ابونصر از این معنی منقبض شد و چیزی از آن تحفه قبول ننمود، تا آنکه زمانه به او مثل زد و به ری رسید و کی جامۀ چریکن در بر و کلاه کهنه بر سر داشت و کمربند کوتاهی بر هیئت ترکان، و صاحب همیشه می گفت:
کسی که مرا به ابی نصر رهنمونی دهد و یا او را نزد من آرد آن مقدار مال او را بدهم که توانگر گردد.
و ابونصر از شنیدن این سخن فرصت غنیمت شمرد و به مجلس صاحب درآمد؛ چنانچه او را نشناختند که یکست. و مجلس به ندیمانبذله گو و ظریفان ستوده خو و ارباب لهو و روی های ن کیو آراسته بود. جملگی از درآمدن او متوحش شدند و گناه او نسبت بهدربانان و خدمتکاران داده ایشان را معاتب و مخاطب گردانید و درصدد استهزا و سخریت به ابونصر درآمدند. و او متحمل ایذا واهانت شد، چندانکه نفوس ایشان به صحبت وی آرام پذیرفتند و اطمینان یافتند و یکفیت شراب، ایشان را از سر وقت او انداخت وپیاله ها به دور درآمدند و سرها گرم گشتند.
و ابونصر نی برداشت و لحنی آغاز کرد که مستمعان همه به خواب گران فرو رفتند که گویا همه بیهوش گش تند؛ بیهوشی مرگ!بعضی گفته اند که ابونصر پیش از این صحبت آلتی ترتیب داده بود از برای این کار. چون اهل مجلس بیهوش شدند بر بربط نوشتکه ابونصر فارابی بر مجلس شما حاضر آمد و شما او را به استهزا و مسخرگی گرفتید. پس، شما را خوابانید و رفت. پس، ابونصربه وضعی که او را نشناسند برآمد و به طرف بغداد روانه شد. چون صاحب وندیمان مجلس او به خود آمدند، تعجب از مهارت ورسایی او در علم موسیقی نمودند و تأسف بسیار بر فوت هم زبانی و ندیمی او خوردند. صاحب گفت: پیاله را بر یاد او بگردانید،امید است که زمانه او را باز به شما برساند. چون مطرب عود خود به دست گرفت، نوشته بر آن دید گفت:
ای صاحب، این مرد بر عود من چیزی نوشته است.چون صاحب بر آن نظر کرد و شناخت که او ابونصر بوده است، گریبان چاک زد واستغاثه نمود و اعوان و خدمتکاران خود را به یافتن او به اطراف و جوانب فرستاد. اثری از او نیافتند و چیزی از او نشنیدند. و صاحباز این رهگذر نادم و متأسف بود که غفلت ورزیدم و او را نشناختم و مشتاق عنقای مغرب بودم و به دست آمد و به حال او نپرداختم.و برخی گفته اند که ابونصر از دمشق به سوی عسقلان می رفت و در راه دزدان به او برخوردند. ابونصر گفت
: آنچه با من است از مرکب و سلاح و ثیاب و مال بگیرید، و مرا بگذارید. قبول نمودند و قصد کشتن او کردند. چون مضطر شد و بهسخن کارش پیش نرفت، سوار شد و جنگ کرد تا کشته شد. از این رهگذر، مصیبتی امرای شام را دست داد و دلهای ایشان افگارشد. ابونصر را دفن کردند و طلب دزدان نموده و به دست آوردند و ایشان را بر سر قبر او به دار زدند. ابونصر می گوید:
کسی که شروع در تحصیل حکمت کند سزاوار آن است که جوان صحیح المزاج و متأدب به آداب نیاکان بوده باشد. اولاً، قرآن و لغتو علوم شریعت یاد گیرد، و پرهیزکار و راست گفتار باشد و از فسوق و فجور و مکر و خیانت و و یکد و حیله دوری جوید، و از مصالحۀمعاش فارق بال بود، و متوجه باشد به ادای وظایف شرعیه و در هیچ رکنی از ارکان شریعت خلل نکند و ادبی از آداب آن را ترکننماید، و تعظیم و توقیر علم و علما به جا آرد و غیر علم را پیش او قدر و منزلتی نباشد، و از برای زندگانی دنیا و حرفتها علم را فرانگیرد. کسی که برخلاف این صف ات عمل برآید وی را حکیمی دروغگو خوانند و از حکما نمی شمرند.