کلیاتى درباره عوامل ایجاد درد (2)
هرچند یکى از دو نوع عوامل احساس و درد، سوء مزاج مختلف است، لیکن هر سوء مزاجى که روى مى دهد از جنس مختلف نیست، بلکه سوء مزاجى که علتش گرمى ذاتى و یا سردى ذاتى یا خشکى عرضى باشد دردى دارد. در سوء مزاجى که از نمناکى پدید مى آید احساس درد در میان نیست، زیرا گرم و سرد دو کیفیت موثر و خشکى و ترى دو کیفیت متاثرند و از جنسى نیستند که جسمى بوسیله آنها بر جسم دیگر اثر بگذارد، بلکه جسمى از جسم دیگر بوسیله آنها تاثیر مى پذیرد. پس چرا خشکى روى آور موجب درد و آزار است؟ زیرا عاملى، آزاردهنده اى از جنس دیگرى را با خود مى آورد که عبارت از جدائى اندازى در پیوند (تفرق الاتصال) است. خشکى از آنجا که بسیار بند آورنده است ممکن است پیوستگى اندام را به گسستگى تبدیل نماید و از همین جدائى اندازى است که درد و آزار میزاید و بس.
لیکن راى جالینوس در این باره- اگر صائب باشد- بر این است که سبب ذاتى هر دردى فقط این جدائى افتادن ها در پیوندهاست و چیز دیگرى نیست. به عقیده وى درد ناشى از گرمى از آن است که گرمى جدائى انداز است؛ سردى از آن جهت آزار مى رساند که همواره جدائى پیوندها با آن همراه است، زیرا سردى از آنجا که غلظت و تراکم شدید ببار مى آورد اجزاء را جمع مى کند. بدیهى است اجزائى بجاى گرد آمدن کشیده مى شوند که از جائى که کشیده شده اند جدا گردند.
جالینوس در صحت نظریه خود چنان اصرار دارد که پا را از آن هم فراتر مى گذارد و در برخى نوشته هایش چنین مى پندارد که همه محسوسات از همین طریق آزار مى رسانند، یعنى از طریق جدائى انداختن و یا از طریق جمع کردنى که حتما از جدا کردن حاصل مى شود. به عقیده وى رنگ سیاه که چشم را آزار مى دهد از شدت جمع آمدن است و سفید آزاردهنده چشم از شدت جدائى است. از چاشنى ها، تلخ و شور و ترش از آن جهت درد آورند که بحد افراط جدائى مى اندازند و مزه گس که بسیار بند آورنده است حتما تفریقى در پى دارد. همچنین در بویائى و اصوات بلند، آزار از تفریق حاصل مى شود. در صداهاى بلند، جنبش هوا (ارتعاش هوا) به شدت با سوراخ گوش برخورد مى کند. این بود راى جالینوس.
لیکن به عقیده من نظر صحیح در این زمینه آن است که تغییر یافتن مزاج خود به خود دردآور است، هرچند جدائى پیوند نیز شاید در این تغییر مزاج روى دهد. داورى در این مسئله بر عهده رشته طبیعى از علم حکمت است و با دانش طب نیست، لیکن باز براى کمک به درک مطلب به آن اشارهاى مى کنیم و مى گوئیم:
گاهى اتفاق مى افتد که دردى در اندام متشابه الاجزاء باشد که در آن هرگز جدائى پیوند وجود ندارد. در چنین صورتى این درد که در اجزاى مصون از «جدائى پیوند» روى مى دهد ناشى از تفرق الاتصال نیست و از سوء مزاج است. همچنین سرما، دردآور و بندآور و جمع کننده است و چون سردى مى دهد، تفرق در پیوند که ناشى از سرماست در محل سرمازده پیدا نمى شود بلکه در اطراف موضع سرمازده سرمیزند. و همچنین بدیهى است که درد عبارت از احساسى است که ناگهان از تاثیرکننده هاى مخالف بوجود مى آید و درد همان حس شده مخالف است که ناگهان روى آورده است و عکس آن نیز عکس این است، یعنى اگر تاثیرکننده منافى مزاج نبود یکدفعه پیدا نمى شد و احساس به تدریج روى مى داد و فجاه بر مزاج نمى آمد؛ دردى نبود احساس شود و یا حسى نبود که درد را درک نماید. هر محسوسى که منافى مزاج است از آنجا که مخالف است آزار دهنده است. آیا دیده اى که اگر مزاج بر اثر سردى تباه مى شد و بفرض که هیچ جدائى پیوند در میان نبود، آیا احساس به مخالفى وجود مى داشت و آیا دردى روى مى داد؟ پس نتیجه مى گریم که «تغییر مزاج» آنى موجب درد است. همچنان که جدائى در پیوند آزار رساننده است، بر اثر درد گرمى بوجود مى آید یعنى یک درد موجب پیدایش درد دیگرى مى گردد و ممکن است که بعد از رفع درد اثرى باقى بماند که درد انگاشته شود که در واقع درد نیست بلکه از حالاتى است که خودبخود از بین مى رود. اما نادان به معالجه آن مى پردازد و زیانى مى رساند.